جدول جو
جدول جو

معنی دست بداشتن - جستجوی لغت در جدول جو

دست بداشتن
(پَ / پِ دَ)
رفض. ترک. رها کردن. ترک گفتن. یله کردن. دست کشیدن از. رهایی دادن. واگذاشتن. واگذاردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسواء. اصحاب. تخلیه. (تاج المصادر بیهقی). تودیع. رفض. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). نسی. نسیان. (دهار). ترک. دست برداشتن: عیال و بنۀ سبکری به رام هرمز نزدیک محمد بن جعفر البرتانی گروگان بود... عیال او را دست بداشتند. (تاریخ سیستان). امیرالمؤمنین... این همه ولایتها به تو دست بداشته است و تو نیز واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن. (تاریخ سیستان). بوزرجمهرحکیم از دین گبرکان دست بداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). هرکه از نماز دست بداشت همچنان است که از همه دین دست بداشت. (منتخب قابوسنامه ص 17). آن پیغمبر میفرماید بسلام کردن و درود فرستادن پیغمبران و پیوستن با خویشان و از کفر دست بداشتن. (قصص الانبیاء ص 23). همه بگوئید خدا یکی است و از بتان دست بدارید. (قصص الانبیاء ص 132). دست بداشتن از بهر آن زیان دارد که عادت است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در آن مدت صیادان دست از ماهی گرفتن بداشته بودند و در دکانها نگشادند. (مجمل التواریخ والقصص). از این پس دین موسی کهن گشت و بنی اسرائیل توریه را دست بداشتند. (مجمل التواریخ و القصص). بوبکر می گوید روز بیعت: ’أقیلونی و لست بخیرکم و علی فیکم’، دست از من بدارید که من با بودن علی در میان شما بهتر شما نیستم. (نقض الفضائح ص 133). ازین کهتر اصغرالخلایق اسپی و غلامی و جبه ای و دستاری بپذیر و دست از این سخن بدار. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 100). خدمت درگاه ملوک و سلاطین را دست بداشته و انقطاع گزیده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 150).
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست.
نظامی.
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری یاسج غمخوارگان.
نظامی.
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست.
نظامی.
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز.
سعدی.
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت.
سعدی.
من خود نه به اختیار خویشم
گر دست ز دامنم بدارد.
سعدی.
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای خواجه دست از من که طاقت رفت و پایابم.
سعدی.
بدار ای فرومایه زین خشت دست
که جیحون نشاید ز یک خشت بست.
سعدی.
کزین پیر دست عقوبت بدار
یکی کشته گیر از هزاران هزار.
سعدی.
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که برمن افشانی.
سعدی.
وگر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.
سعدی.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار.
سعدی.
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار.
سعدی.
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را.
سعدی.
اول دل بازبرده پس ده
تا دست بدارمت ز فتراک.
سعدی.
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیردستش کند روزگار.
سعدی.
گمان مبر که بداریم دستت از فتراک
بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی.
سعدی.
یکی گفتش ای نامور شهریار
بیا دست از این مرد صالح بدار.
سعدی.
ای رفیقان سفر دست بدارید از من
که بخواهیم نشستن بدر دوست مقیم.
سعدی.
اگر بشرط وفا دوستی بجا آرد
وگرنه دوست نباشد تو نیز دست بدار.
سعدی.
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان.
سعدی.
گفتم بنالم از تو بیاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بیگناه.
سعدی.
هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سعدی.
رسول گفت علیه السلام این طایفه را طریقی هست که تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوز اشتها باقی باشد که دست از طعام بدارند. (گلستان سعدی). گفت... هرکه از مال وقف چیزی بدزدد قتلش لازم نیاید... حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت. (گلستان سعدی). اخلال، دست بداشتن جایگاه خویش در حرب. بله ، تراک ، دع، دست بدار. تتارک، با یکدیگر دست بداشتن. غدر، دست بداشتن از عهد. (دهار).
- دست بداشتن به حضر، در شهر باقی گذاردن. همراه نبردن:
من شفاعت کنم امسال ز میر
تا مرا دست بدارد به حضر.
فرخی.
- دست بداشته، متروک. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
کنایه از در کاری مداخله داشتن، وقوف داشتن، تسلط داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست برداشتن
تصویر دست برداشتن
دست برآوردن، دست بلند کردن
کنایه از ول کردن، صرف نظر کردن، دل کندن از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ)
صحیح پنداشتن. دقیق داشتن. صحیح انگاشتن. مستقیم و استوار فرض کردن. متین و محکم و برقرار دانستن:
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرکی ورزد و ژند و است.
فردوسی.
وگر دیر گر مرد باشی و چست
ز دیر آمدن غم ندارد درست.
سعدی.
- درست داشتن عهد و پیمان، حفظ کردن پیمان. نگه داشتن عهد. عهد و پیمان استوار داشتن:
چو پیمان همی داشت خواهی درست
تنی صد که پیوستۀ خون تست.
فردوسی.
چرا نگفتی با من بتا بروز نخست
که عهد و وعده و پیمان من مدار درست.
سوزنی.
- درست داشتن نسبت، انتساب مستقیم:
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ بَ تَ)
مهر و محبت داشتن به کسی یا چیزی. مهر ورزیدن. وداد. ود. موده. علاقه و دلبستگی داشتن. (یادداشت مؤلف). مایل بودن. (ناظم الاطباء). استحباب. (دهار) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). احباب. تحبیب. (لغت نامۀ مقامات حریری). علق. علوق. علاقه. (منتهی الارب). احباب. محبت. حب. (از منتهی الارب) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). اعتلاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خواهان بودن. خواستار بودن. جاه و مال خواهی. خواهانی کردن کسی را یا چیزی را:
من جاه دوست دارم کآزاده زاده ام
آزادگان به جان نفروشند جاه را.
دقیقی.
از پی آن تا دهی هر بار دندان مزدمان
میزبانی دوست داری شادباش ای میزبان.
فرخی.
بیش از این جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان.
فرخی.
آخر دیری نماند استم استمگران
زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم.
منوچهری.
گویی اندردل پنهانت همی دارم دوست
به بود دشمنی از دوستی پنهانی.
منوچهری.
کسی را که روزیت در دست اوست
توانایی دست اودار دوست.
اسدی.
هر کسی را دوست دارد دوست وی را دوست دارد و دشمن وی را دشمن دارد. (کیمیای سعادت).
دوست داری که دوستدار کشی
هر ولی را هزار بار کشی.
خاقانی.
مده بوسه بر دست من دوست دار
برو دوستدار مرا دوست دار.
سعدی.
بباید چنین دشمنی دوست داشت
که من دانمش دوست برمن گماشت.
سعدی.
دوست دارم که خاک پات شوم
تا مگر بر سرت کنم گذری.
سعدی.
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
طاقت نمی دارم ولی افتان و خیزان می برم.
سعدی.
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست.
سعدی.
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت.
حافظ.
من از جان دوست دارم نالۀ مرغ پریشان را
که من هم از پریشانی به دل صدها نشان دارم.
شورش.
- امثال:
طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
هر چندبه دل دوست نداری ما را
قربان محبت زبانیت شوم.
(یادداشت مؤلف).
- داشتن دوست، پروردن و مراقبت او کردن:
خواجه گوید که دوستدار توام
پاسخش ده که دوست چون داری.
خاقانی.
، قدررفیق دانستن، عاشق بودن. (ناظم الاطباء) ، دارای دوست بودن. حبیب و یار و یاورداشتن. مقابل دشمن داشتن: من در این شهر یک دوست ندارم
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ رَ / رُ وی نِ / نُ / نَ دَ)
کنایه از توانا بودن بر چیزی. (آنندراج). تسلط داشتن.قدرت داشتن. مسلط بودن. مقتدر بودن. قادر بودن. امکان داشتن. توانائی داشتن. دسترسی داشتن: مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه).
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست.
نظامی.
وگر دست داری چو قارون بگنج
بیاموز پرورده را دسترنج.
سعدی.
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
سعدی.
گر دست بجان داشتمی هم چو تو بر ریش
نگذاشتمی تا بقیامت که برآید.
سعدی.
چکنم دست ندارم بگریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم.
سعدی.
، متصرف بودن. در دسترس و اختیار داشتن:
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزدپرست و شاه پرست.
مسعودسعد.
هرکسی را بقدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست.
اوحدی.
- دست به خارج داشتن [تاجر] ، باب تجارت با بیرون از کشور بازداشتن. امکان داد و ستد با کشورهای دیگر او را بودن.
، در خفا در کاری دخالت داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مداخله داشتن در کاری. دخالت داشتن. دخالت کردن. شریک بودن:
ز داد تو بینم همی هرچه هست
دگر کس ندارد در این کار دست.
فردوسی.
- دست داشتن با کسی، با او همدست بودن.
، مهارت داشتن. سررشته داشتن. اطلاع بسیار داشتن. نیکو دانستن. تسلط داشتن. آگاهی داشتن. علم داشتن: فلان در ساز، در ساعت سازی، در تاریخ دست دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دست دارد بکتاب و دست دارد بسلیح
این بسی برده بکار و آن بسی کرده زبر.
فرخی.
دل من بر تو دارد استواری
که تو در هر صناعت دست داری.
نظامی.
چنان در سحرکاری دست دارد
که سحر سامری بازی شمارد.
نظامی.
این دست سلطنت که تو داری بملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست.
سعدی.
یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت.
سعدی.
در ترتیب انشاء هم دستی داشت مدتی مستوفی کاشان بود. (تذکرۀ نصرآبادی ص 107).
- دستی تمام در کاری داشتن، نیک بر آن آگاه یا مسلط بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کارم ز دست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری در کار دلبری.
مکی طولانی.
بیا تا چه داری ز شمشیر و جام
که دارم درین هر دو دستی تمام.
نظامی.
اودر صنعت موسیقار دستی تمام داشته است. (المعجم). درفلسفه و علم نجوم دستی تمام داشت و اهل فضل را حرمتی تمام داشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36).
، رها کردن. دست برداشتن. دست کشیدن. کناره گرفتن. کرانه گرفتن: دست از سر کسی داشتن، او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفت [خواجه احمد حسن] مرو تو [خواجه بونصر] بکاری که پیغامی است به مجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی ص 146).
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست.
نظامی.
سرانجام در دیر کوهی نشست
ز شغل جهان داشت یکباره دست.
نظامی.
داشت از تیغ و تیغبازی دست
فارغانه به رود و باده نشست.
نظامی.
از سر صدق شد خدای پرست
داشت از خویشتن پرستی دست.
نظامی.
گفت زنهار دست ازو دارید
یار آزرده را میازارید.
نظامی.
زن داشت در آن زمان ازو دست
آن بند و رسن همه برو بست.
نظامی.
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان.
نظامی.
باز را گویند رو رو باز گرد
از سر ما دست دار ای پایمرد.
مولوی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
بد اوفتند بدان لاجرم که درمثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
بکن چندانکه خواهی ناز بر من
که من دستت نمیدارم ز دامن.
سعدی.
من از تو دست نخواهم به بیوفائی داشت
تو هر گناه که خواهی بکن که معذوری.
سعدی.
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم امید دستگیر.
سعدی.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
حافظ.
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند اشک نوبهار امساک.
صائب.
من دست ز چشم داشتم مدتهاست
چون چشم ز من دست ندارد چکنم.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
، نفرین کردن و لعنت کردن. (ناظم الاطباء). اما این معنی ظاهراًمأخوذ از دست برداشتن برای دعا یا نفرین است، کنایه از بازماندن. (آنندراج)، دیری و درنگی کردن. (ناظم الاطباء)، دست آوردن. (آنندراج). دست یافتن. دست رسیدن. دست کردن. و رجوع به دست بداشتن در ردیف خود و دست داشتن درترکیبات دست شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ دَ)
رها کردن. ترک گفتن. دست کشیدن. ترک کردن. گذاشتن. یله کردن. هشتن: جز یک تن همه را بکشت آن یک تن را زنده دست بازداشت. (ترجمه طبری بلعمی). کوه سیم شهرکیست [به خراسان] به براکوه و اندر وی معدن سیم است و از بی هیزمی دست بازداشته اند. (حدود العالم).
شما نیز از اندرز او دست باز
مدارید و از من مپوشید راز.
فردوسی.
به بیچارگی دست از آن بازداشت
همه گوش و دل سوی اهواز داشت.
فردوسی.
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من بزیری و زاری.
فرخی.
روی ترا به غالیه کردن چه حاجت است
او را چنانکه هست بدو دست بازدار.
فرخی.
در این فساد، مرا دست بازدار و برو
که نیست با تو مرا نی نکاح و نی شرکه.
منوچهری.
از دین پدران خود چرا دست بازداشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). یاری خواستم از باری تبارک و تعالی به گزاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 3). اسکندر می گوید که این ولایت دست بازدارید و بروید. (اسکندرنامۀ نسخۀ مرحوم سعید نفیسی). اراقیت گفت من ترا هرگز دست بازندارم. عجب باشد اگر من مرغ در دام آمده را دست بازدارم نه دست از تو باز دارم نه بکشم. (اسکندرنامه).
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست.
مسعودسعد.
منصور سوگند خورده بود که تا عمل من نکند او را دست بازندارم. (مجمل التواریخ والقصص). همه عرب بت پرستی گرفتند و دین ابراهیم پیغامبر را علیه السلام دست بازداشتند. (مجمل التواریخ والقصص).
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز.
نظامی.
اگر ترا سر ما هست یا غم ما نیست
من از تو دست ندارم به بیوفائی باز.
سعدی.
مپندارگر وی عنان برشکست
که من بازدارم ز فتراک دست.
سعدی.
، دادن. واگذاردن: خرکی بود ماده و لاغر و ضعیف و خرد و اندکی گوسفند داشتی این حارث آن گوسفندان... را بر آن پسربزرگتر دست بازداشت و خود... به مکه آمد. (ترجمه طبری بلعمی).
- دست بازداشتن به کسی، در اختیار و تصرف او گذاردن. از او نستدن:
ور پاره ای بدی بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود که عذریست در میان.
فرخی.
رسولان را بخواند [پیغامبر علیه السلام] و این سخن بگفت و فرمود که شما سوی باذان شوید و بگوئید تا مسلمان شود و بهشت یابد و یمن را بوی دست بازدارم. (مجمل التواریخ و القصص)، رها کردن. طلاق گفتن. مطلقه ساختن: ذویزن را بخواند و گفت این زن را دست بازدار و اگرنه بکشمت. ذویزن آن زن را دست بازداشت. (ترجمه طبری بلعمی). او را [آن زن را] نادیده دست بازداشت. (مجمل التواریخ و القصص)، دست را از مماس چیزی بودن دور کردن. برداشتن دست از چیزی گرفته شده: و از وی تیغ خیزد... که اوی را دوتاه توان کرد و چون دست بازداری بجای خود بازآید. (حدود العالم)، امساک از. خودداری کردن. دست کشیدن. متوقف شدن. بازایستادن از. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بزرگان فرزانۀ رزم ساز
ز نان داشتند آن زمان دست باز.
فردوسی.
چون جان رسول (ص) بزانو رسید گفت ای ملک الموت دست بازدار. عزرائیل دست بازگرفت. (قصص الانبیاء ص 244). و دست از طاعت بازداشتند. (مجمل التواریخ و القصص).
همه را دید دست پرور ناز
دست از آئین جنگ داشته باز.
نظامی.
، اغماض کردن
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ دَ)
دست بلند کردن. دست را از روی زمین یا از روی چیزی بالا بردن و بلند کردن:
بدانم به دستی که برداشتم
به نیروی خود برنیفراشتم.
سعدی (کلیات ص 317).
اقتناع، دست برداشتن و گردن دراز کردن شتر به حوض تا آب خورد. (از منتهی الارب). استنان، دست به یک بار برداشتن. شباب، دو دست برداشتن اسب، دور کردن دست از چیزی که مماس با آن بود.
- دست از دهان یا از دهن برداشتن، بی پرده سخن گفتن و صرفه نکردن در دشنام دادن و بد گفتن و هرچه بر زبان آید بی تحاشی گفتن. (آنندراج). هرچه به دهان آید گفتن:
کرده از بس عرصه بر من تنگ دور روزگار
من هم آخر غنچه سان دست از دهن برداشتم.
فرج اﷲ شوشتری (از آنندراج).
شرم را می باید اول از میان برداشتن
کی به آسانی توان دست از دهن برداشتن.
رفیع (از آنندراج).
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم
قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار من است.
طالب کلیم (از آنندراج).
- دست از لگام برداشتن، رهاکردن لگام. آزاد گذاردن. متعرض نبودن:
تا سوار عقل بردارد دمی
طبع شورانگیز را دست ازلگام.
سعدی.
، به بالا دراز کردن دو دست چنانکه گاه دعا. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بفرمود تا خانه بگذاشتند
به دشت آمده دست برداشتند.
فردوسی.
اجلش در ندب اول گوید برخیز
دست چون باخته شد دست به یاران بردار.
انوری.
حاجتگاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت.
نظامی.
عاصیی که دست بخدا بردارد به از عابدی که کبر در سر دارد. (گلستان سعدی). دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد. (گلستان سعدی).
- دست به دعا یا بسوی آسمان برداشتن، کنایه ازبلند کردن دست در وقت دعا خواستن. (از آنندراج). اقناع:
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا.
صائب (از آنندراج).
، به علامت انکار دست افراشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رفض، در اصطلاح کشتی گیران، دست خود را بر زمین بزور نهاده حریف را به دعوی گفتن که دست ما را از زمین بردار. (غیاث). دست خود بر زمین بند کردن و حریف رابه دعوی گفتن که بردار. (آنندراج) :
دست برداشتنت را چو فلک تاب نداشت
پشت دستی ز مه و مهر به پیش تو گذاشت.
میر نجات (از آنندراج).
، یازیدن. پرداختن:
پگه دست نخجیر برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند.
اسدی.
، رها کردن. یله کردن. ول کردن. و رجوع به دست داشتن شود.
- دست برداشتن از کسی یا چیزی، رها کردن امری یا کسی را. دست کشیدن از کسی یا از چیزی. او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از گذاشتن و تصدیع ندادن است. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
- دست از خود برداشتن، بی قیدی مطلق پیشه ساختن.
- ، خودسری پیشه کردن.
- دست از ریش کسی برداشتن، او را رها کردن. متعرض او نشدن.
- دست از کسی برنداشتن، از سرش وانشدن بدون حصول مقصود. (آنندراج) :
از او تا نقد آمرزش نمی گیرم نمی میرم
چو مزدوری که دست از کارفرما برنمی دارد.
جلالای کاشی (از آنندراج).
- دست برداشته شدن، آزاد شدن. (ناظم الاطباء).
- ، معزول گشتن. (ناظم الاطباء).
، معاف کردن و عفو و اغماض نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
قدرت داشتن، مسلط بودن، امکان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
مهر و محبت داشتن به کسی یا چیزی، دلبستگی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست برداشتن
تصویر دست برداشتن
دست از کسی یا کاری دست کشیدن از او یا از آن ول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
نقش داشتن، شریک بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
للحب
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
Love, Like
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
aimer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
درنگ کردن، توقف روا داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
好き , 愛する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
پسند کرنا , محبت کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
পছন্দ করা , ভালোবাসা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
ชอบ , รัก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
kupenda
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
beğenmek, sevmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
좋아하다 , 사랑하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
menyukai, mencintai
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
לאהוב
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
पसंद करना , प्यार करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
leuk vinden, houden van
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
gustar, amar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
gostar, amar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
喜欢 , 爱
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
lubić, kochać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
любити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
mögen, lieben
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
любить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دوست داشتن
تصویر دوست داشتن
piacere, amare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی